اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

جمعه...ارومیه...یه گردش عالی...

برای صبحانه تو یکی از  باغهای سیب ارومیه توقف کردیم!!!!       واااااااااااااااااااااااااااااای!!!!!همه ی این آفتاب گردونا مال منه؟؟؟!!!!!!     اینم پارک مسافر ارومیه که از بس من شیطونی کردم مامان نتونست چند تا عکس خوب ازم بندازه!!!! بعله!!!!     اینجا هم شهر مرزی سِرو...چند متر بالاتر از این پارک مرز ایران و ترکیه ست...             منم که هر جا میرم زود یه دوست واسه خودم پیدا می کنم... ...
24 مرداد 1393

پیشرفت های اهورا ...

  * بازی قایم موشک و خوب خوب بلده و وقتی قایم میشه ساکت و بی حرکت وایمیسته تا پیداش کنیم... * هر چیزی که به نظرش دوست داشتنی باشه رو ببینه میگه : اِی!!!! * وقتی یه چیز خوشمزه می خوره یا یه لباس جدید می پوشه می گه : بَه...بَه!!!! * به بیرون از خونه رفتن می گه دَدَ * آب در فرهنگ لغت پسرم چند تا معنی داره: اَب: آب آب با: آب بازی آب بَ: تاب بازی * هر ثانیه می گه بابا...مامان!!!! * بهش می گیم ببعی میگه: اهورا :بع بع ما: هاپو میگه: اهورا: هاپ هاپ ما : پیشی می گه: اهورا: مَو... ما: مرغه می گه: ...
22 مرداد 1393

15 ماهگی مبارک...

اهورای عزیزتر از جانم... نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم... نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم طنین می اندازد و مرا آرام میکند... آن عشقی که میگویند، تو نیستی. تو معنایی بالاتر از عشق داری و  برای من تنها یک عشقی.... از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای است که هر شب به آن خیره میشوم...... باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده... قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت.... ماندن خاطره هایی که مرور کردن آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند..... و رسیده ام به...
20 مرداد 1393

سفرنامه تعطیلات عید فطر93(تویسرکان،تهران)

نازنینم...اهورای شیرینم... بازم تصمیم گرفتیم یه دیدار غافل گیر کننده با باباجون و مامان جون داشته باشیم...واسه همین بدون اطلاع رفتیم خونه شون...خیـــــــــــــــــــــــــــــلی خیلی غافل گیر شدن!!!!! پارسال هم تعطیلات عید فطر و تویسرکان بودیم؛اون موقع شما فقط سه ماهت بود ببین چقد کوشولو بودی     و امسال اهورا خان  15 ماهه به محض ورود به خونه ی باباجون اینا:         و یک روز خوب در خانه ی بازی فراز همراه خاله و مامان جون:         ...
17 مرداد 1393

یادش بخیر...

  یادش بخیر اون وقتا که بچه بودیم، مادر حدود دو ساعت  زودتر از اذان صبح  بيدار ميشد. صداي دعاي سحر از خونه ی ما و خونه ی تمام همسایه ها به گوش ميرسيد . غذا حاضر و آماده... بوي غذا مشام را نوازش ميداد اما گويي قدرت گرمي و نرمي رختخواب بيشتر بود كه  ما بچه ها را ميچسباند به خودش !! و اين صداي  مادر بود كه بارها و بارها بيدارت ميكرد و با اينكه مادر وعده  " بيدار شو سحريت را بخور بعد برو دوباره بخواب!!  " را ميداد ، باز هم خواب را ترجيح ميداديم !! گويي گوشهايمان فقط تيز شده بودند كه از ميان  صداي  مادر ك...
2 مرداد 1393
1